سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
 .
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

بشنو، ای گوش بر فسانه? عشق!

از صریر قلم ترانه? عشق!

قلم اینک چو نی به لحن صریر

قصه? عشق می‌کند تقریر

عشق، مفتاح معدن جودست

هر چه بینی، به عشق موجودست

حق چو حسن کمال اسما دید

آنچنان‌اش نهفته نپسندید

خواست اظهار آن کمال کند

عرض آن حسن و آن جمال کند

خواست تا در مجالی اعیان

سر مستور او رسد به عیان

چون ز حق یافت انبعاث این خواست

فتنه? عشق و عاشقی برخاست

هست با نیست، عشق در پیوست

نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست

سایه و آفتاب را با هم

نسبت جذب عشق شد محکم



 .
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

چون شد این اعتقادنامه درست

باز گردم به کار و بار نخست

کار من عشق و بار من عشق است

حاصل روزگار من عشق است

سر رشته کشیده بود به عشق

دل و جان آرمیده بود به عشق

به سر رشته? خود آیم باز

سخن عاشقی کنم آغاز

آن نه رشته، سلاسل ذهب است

نام رشته بر آن نه از ادب است

این مسلسل سخن که می‌خوانی

هم از آن سلسله‌ست، تا، دانی!

تا نجوشد ز سینه عشق سخن

نتوان داد شرح عشق کهن

می‌زند جوش، عشق‌ام از سینه

تا دهم شرح عشق دیرینه

گر مددگار من شود توفیق

که کنم درس عشق را تحقیق،

بهر آن دفتری ز نو سازم

داستانی دگر بپردازم



 10
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

عشق تو نهال حیرت آمد

وصل تو کمال حیرت آمد

بس غرقه حال وصل کآخر

هم بر سر حال حیرت آمد

یک دل بنما که در ره او

بر چهره نه خال حیرت آمد

نه وصل بماند و نه واصل

آن جا که خیال حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم

آواز سؤال حیرت آمد

شد منهزم از کمال عزت

آن را که جلال حیرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ

در عشق نهال حیرت آمد



 9
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد



 8
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر

ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد

بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد

با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد

 


 7
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست

این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

هیچ مژگان دراز و عشوه? جادو نکرد

آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست

قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند

در سفالین کاسه? رندان به خواری منگرید

کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران

عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند

ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد

دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعه? کاس الکرام

این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند

شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست

این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند



 6
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجت موجه ماست

ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید

هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو

فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است

همیشه در نظر خاطر مرفه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای

که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست



 5
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما



 4
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را



 3
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها



 
 
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز