نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 91/6/9
نظرات

اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک کشور...

اینو یک زن نوشته
چقدر نرم ... تلخ ... و ساده

از زبان یک هم نوع


بسیار دور از هم قد کشیده‌ایم . هر یک بر فراز صخره‌ای بلند و دره‌ای عمیق؛ میانمان که با هیچ خاکستری پر نخواهد شد.

جدایمان کردند؛ از روز اول مهر. با پوشش‌های متفاوت.

مانتو و مقنعه و چادر تیره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کله‌ای تراشیده به ساختمانی دیگر فرستادند. من را به مدرسه‌ی دخترانه و تو را پسرانه .

دانشگاه هم که رفتیم جدایمان کردند. با ردیف‌های دور از هم . نیمکت‌های خانم‌ها و آقایان. با درها و راهروها و ورودی‌ها و خروجی‌های خواهران و برادران .

جدایمان کردند و ما بسیار دور از هم قد کشیدیم . در اتوبوس با میله‌ها و در حرم و امامزاده با نرده‌ها و در دریا و ساحل با پارچه‌های برزنتی. ..

آنقدر دور و غریب از هم بزرگ شدیم تا تو شدی راز درک ناشدنی‌ای برای من؛ و من شدم عقده‌ی جنسی سرکوب شده‌ای برای تو.

تا هر جا که دیگر نتوانستند جدایمان کنند، در تاکسی و خیابان، از زور نادانی و بیماری و عقده‌های جنسی، من در پی یک نگاه و توجه و متلک از تو باشم ... و تو خود را به من بمالی و برهنگی ساق پایم حالی به حالی‌ات کند و نگاه حریص‌ات مانتو ام را بدرد .

جدا و بسیار دور از هم قد کشیدیم انقدر که تا پایین تنه هایمان معذب مان کرد خیال کردیم عاشق شده‌ایم و چون عاشق هستیم باید ازدواج کنیم و بعد هم با هزاران عقده‌ی بیدار و خفته به زیر یک سقف رفتیم .

بسیار دور از هم قد کشیدیم. انقدر که دیگر نگاه‌مان نیز یکدیگر را خوب و درست ندید و نگاه‌های انسانی جای خود را به نگاه جنسیتی دادند درهمه جا. در محل کار، در محافل فرهنگی و علمی و حتی جلسات سیاسی .

و من باید تقاص همه‌ی این فاصله ها را بپردازم . تقاص دوری از تو و بر صخره‌ای دیگر قدکشیدن را . تقاص تو را ندیدن و نشناختن را .

باید که تنم بلرزد وقتی هوا تاریک می‌شود و من تنها در خیابانم؛ وقتی دنبال کار می‌گردم؛ وقتی تاکسی سوار می شوم .

اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک کشور.

بهتان بر نخورد...

آخر سالیان سال است که در همه جای دنیا، فقط مستراح‌ها را زنانه و مردانه کرده‌اند

 



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 91/6/9
نظرات

اگرقصد سفر دارم خدا داند که ناچارم...

اگر چه دور از تو شوم، یار وفادار توام
جدا ز تو و همسفر، عشق شرر بار توام
اگرقصد سفر دارم
خدا داند که ناچارم
دفتر خاطرات ما
مانده برای ما به جا
ثمر می‌دهد صبر و شکیبایی ما
به پایان رسد قصه تنهایی ما
چه رخشان شود اختر خوشبختی ما
چه زیبا شود عالم رویایی ما
اگرقصد سفر دارم
خدا داند که ناچارم
دفتر خاطرات ما
مانده برای مابه جا

چه غم آفرینی - چه دلگیری ای غروب جدایی
که گسترده‌ای سایه به کاشانه‌ی ما
چه جان‌ها که سوزد ز شرار گنه تو
چه دل‌ها که نالد ز غمت پیش خدا
توئی هم‌چو من خسته ز بیداد زمان
به دامان نکن اشک غم از دیده روان
دل من بود تا به ابد خانه‌ی تو
نمی‌افتد این خانه به دست دگران
اگرقصد سفر دارم
خدا داند که ناچارم
دفتر خاطرات ما
مانده برای ما به جا

 



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 91/6/9
نظرات

چه زود فراموش شدم...

چه زود فراموش شدم... 

چه زود فراموش شدم آن زمان که نگاهم از نگاهت دور شد ....
چه زود از یاد تو رفتم آنگاه که دستانم از دستان تو رها شد....
مقصد من در این راه عاشقی بیراهه بود این همه انتظار و دلتنگی بیهوده بود !
با اینکه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم ،خیلی خسته ام ،
راهی جز تنها ماندن ندارم !
چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن مرد عاشق به عشقش نرسید !
چه زود آسمان زندگی ام ابری شد ، دلم برای آن آسمان آبی دلتنگ است ،
که با هم در اوج آن پرواز می کردیم و به عشق هم می خواندیم آواز زندگی را ...
آرزوی دلم تبدیل به رویا شد ، تنها ماندم و عشقم افسانه شد ...
چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشان تر از من دوختی ،

با اینکه کم نور بودم اما داشتم به پای عشقت می سوختم ،

با اینکه برای خود کسی نبودم ،
اما آنگاه که با تو بودم برای خودم همه کس بودم !
چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد !
هرچه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی ، هرچه اشک ریختم کسی اشکهایم را پاک نکرد،
هرچه گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم

کسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام کند .
خواستم بی خیال شوم ، بی خیالی مرا دیوانه کرد ،

خواستم تنها باشم ، تنهایی مرا بیچاره کرد .
چه زود گذشت لحظه های با تو بودن ، چه دیر گذشت لحظه های دور از تو بودن

و دیگر نگذشت آنگاه که تو رفتی و هیچ گاه نیامدی !
باور داشته باش هنوز هم برای تو زنده ام ،

هر گاه دیدی نیستم بدان که از عشقت مرده ام !
چه زود فراموش شدم آن زمان که دلم برایت خون شد ....
تازه می خواستم با آن رویاهای عاشقانه ای که در سر داشتم تو را خوشبخت کنم ،

می خواستم عاشق ترین باشم ،

برای تو بهترین باشم ،

اما نمی دانستم دیگر جایی درقلبت ندارم ...

چه زود فراموش شدم زمان که دیگر تو را ندیدم  

 



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 91/6/9
نظرات

 

من از احساس میترسم...

من از آغاز میترسم
من از پرواز میترسم
من از اغاز یک پرواز بی احساس میترسم

من از تکرار میترسم
من از انکار میترسم
من از تکرار انکار همین احساس میترسم

من از سوختن نمیترسم
من ار ساختن نمیترسم
من از ساختن کنار سوختن احساس میترسم

من از تاختن نمیترسم
من از باختن نمیترسم
من از تاختن برای باختن احساس میترسم

من از احساس میترسم
من از آغاز یک پرواز بی احساس
واسه تکرار انکار دل حساس میترسم

من از احساس میترسم
من از تاختن برای باختن احساس
کنار سوختن و ساختن برای این دل حساس می ترسم

 

من از احساس میترسم...

من از آغاز میترسم
من از پرواز میترسم
من از اغاز یک پرواز بی احساس میترسم

من از تکرار میترسم
من از انکار میترسم
من از تکرار انکار همین احساس میترسم

من از سوختن نمیترسم
من ار ساختن نمیترسم
من از ساختن کنار سوختن احساس میترسم

من از تاختن نمیترسم
من از باختن نمیترسم
من از تاختن برای باختن احساس میترسم

من از احساس میترسم
من از آغاز یک پرواز بی احساس
واسه تکرار انکار دل حساس میترسم

من از احساس میترسم
من از تاختن برای باختن احساس
کنار سوختن و ساختن برای این دل حساس می ترسم

 



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 91/6/9
نظرات

شعری متفاوت با تمام مطالب و شعر هایی که تا حالا گذاشته بودم!

تو نگات شبیه شیشه

عشق من یه تیکه خورشید

عشق تو دویست و شیشه

من نگام دربدر تو

تو حواست پیش بنزه

کاش از اول میدونستم

توی چشمای تو لنزه

تو مال جردنی و من

بچه نازی آبادم

آره تو
end کلاسی

اما من خیلی جوادم

زن من نمیشی اما

میری دنبال یه حمال

اما چشم به رات میمونم

همه سالو با آبسال

تو شبای بی ستاره

مثل جنگلای دوری

تو موهات خیلی قشنگه

سرتو با چی میشوری؟

خوب میدونم اگه بازم

مانتوی گلی بپوشی

جلوپات نگه میداره

وانت میوه فروشی

 



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : سه شنبه 91/1/22
نظرات


خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانه این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد.
همه عمر دروغ، 
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظه مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همه عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همه عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همه عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق، 
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم، 
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!

-----------------------------------

منو ببخش ولی همیشه مجبور بودم از کسایی که دوستشون دارم دور باشم و خودم اونا رو از خودم برونم.

تا همیشه دوستت دارم



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : سه شنبه 91/1/22
نظرات

خمیازه‌های کش‌دار، سیگار پشت سیگار
شب گوشه‌ای به ناچار، سیگار پشت سیگار
این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست
لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : سه شنبه 91/1/22
نظرات


خدایا...

کسی را که قسمت دیگری است...

سر راهمان قرار نده...

تا شب های دلتنگی اش برای ما...

و روزهای خوشش برای دیگری باشد...



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : سه شنبه 91/1/22
نظرات

بار آخر من ورق را با دلم بر میزنم

بار دیگر حکم کن

اما نه بی دل

با دلت... دل حکم کن

حکم دل:

هرکه دل دارد بیاندازد وسط

تا که ما دلهایمان را رو کنیم

دل که روی دل بیافتد عشق حاکم میشود

پس به حکم عشق بازی میکنیم

این دل من

رو بکن حالا دلت را...!

دل نداری؟

بر بزن اندیشه ات را...!

حکم لازم

دل گرفتن...

دل سپردن...

هر دو لازم...

عشق لازم...



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : سه شنبه 91/1/22
نظرات


شب آرامی بود

 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم:

زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

 

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.



 
 
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز