اگر چه دور از تو شوم، یار وفادار توام جدا ز تو و همسفر، عشق شرر بار توام اگرقصد سفر دارم خدا داند که ناچارم دفتر خاطرات ما مانده برای ما به جا ثمر میدهد صبر و شکیبایی ما به پایان رسد قصه تنهایی ما چه رخشان شود اختر خوشبختی ما چه زیبا شود عالم رویایی ما اگرقصد سفر دارم خدا داند که ناچارم دفتر خاطرات ما مانده برای مابه جا
چه غم آفرینی - چه دلگیری ای غروب جدایی که گستردهای سایه به کاشانهی ما چه جانها که سوزد ز شرار گنه تو چه دلها که نالد ز غمت پیش خدا توئی همچو من خسته ز بیداد زمان به دامان نکن اشک غم از دیده روان دل من بود تا به ابد خانهی تو نمیافتد این خانه به دست دگران اگرقصد سفر دارم خدا داند که ناچارم دفتر خاطرات ما مانده برای ما به جا
چه زود فراموش شدم آن زمان که نگاهم از نگاهت دور شد .... چه زود از یاد تو رفتم آنگاه که دستانم از دستان تو رها شد.... مقصد من در این راه عاشقی بیراهه بود این همه انتظار و دلتنگی بیهوده بود ! با اینکه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم ،خیلی خسته ام ، راهی جز تنها ماندن ندارم ! چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن مرد عاشق به عشقش نرسید ! چه زود آسمان زندگی ام ابری شد ، دلم برای آن آسمان آبی دلتنگ است ، که با هم در اوج آن پرواز می کردیم و به عشق هم می خواندیم آواز زندگی را ... آرزوی دلم تبدیل به رویا شد ، تنها ماندم و عشقم افسانه شد ... چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشان تر از من دوختی ،
با اینکه کم نور بودم اما داشتم به پای عشقت می سوختم ،
با اینکه برای خود کسی نبودم ، اما آنگاه که با تو بودم برای خودم همه کس بودم ! چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد ! هرچه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی ، هرچه اشک ریختم کسی اشکهایم را پاک نکرد، هرچه گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم
کسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام کند . خواستم بی خیال شوم ، بی خیالی مرا دیوانه کرد ،
خواستم تنها باشم ، تنهایی مرا بیچاره کرد . چه زود گذشت لحظه های با تو بودن ، چه دیر گذشت لحظه های دور از تو بودن
و دیگر نگذشت آنگاه که تو رفتی و هیچ گاه نیامدی ! باور داشته باش هنوز هم برای تو زنده ام ،
هر گاه دیدی نیستم بدان که از عشقت مرده ام ! چه زود فراموش شدم آن زمان که دلم برایت خون شد .... تازه می خواستم با آن رویاهای عاشقانه ای که در سر داشتم تو را خوشبخت کنم ،
خسته ام میفهمید؟! خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن. خسته از منحنی بودن و عشق. خسته از حس غریبانه این تنهایی. بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت. بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ. بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد. همه عمر دروغ، گفته ام من به همه. گفته ام: عاشق پروانه شدم! واله و مست شدم از ضربان دل گل! شمع را میفهمم! کذب محض است، دروغ است، دروغ!! من چه میدانم از، حس پروانه شدن؟! من چه میدانم گل، عشق را میفهمد؟ یا فقط دلبریش را بلد است؟! من چه میدانم شمع، واپسین لحظه مرگ، حسرت زندگیش پروانه است؟ یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟! به خدا من همه را لاف زدم!! بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!! باختم من همه عمر دلم را، به سراب !! باختم من همه عمر دلم را، به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!! باختم من همه عمر دلم را، به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!! بخدا لاف زدم، من نمیدانم عشق، رنگ سرخ است؟! آبیست؟! یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟! عشق را در طرف کودکیم، خواب دیدم یکبار! خواستم صادق و عاشق باشم! خواستم مست شقایق باشم! خواستم غرق شوم، در شط مهر و وفا اما حیف، حس من کوچک بود. یا که شاید مغلوب، پیش زیبایی ها!! بخدا خسته شدم، میشود قلب مرا عفو کنید؟ و رهایم بکنید، تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟ تا دلم باز شود؟! خسته ام درک کنید. میروم زندگیم را بکنم، میروم مثل شما، پی احساس غریبم تا باز، شاید عاشق بشوم!!
-----------------------------------
منو ببخش ولی همیشه مجبور بودم از کسایی که دوستشون دارم دور باشم و خودم اونا رو از خودم برونم.